رساله‌ی ممو سیاه

این داستان در شمارهٔ ۵۳ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۱/۰۱) چاپ شده‌است. می‌خواهم از ممو سیاه (۱۹۵۶–۱۹۹۲) حرف بزنم. سیاهِ تنهایی بود. نمی‌شد دربارهٔ چهره‌اش بگویی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی می‌کرد که برای کسی نمی‌صرفید آن‌همه راه برود آن‌جا که ببیند تویش چه خبر است. اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمَم‌کاظم یادش داد چطوری نان در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک قران پول. تنهایی و بی‌کسی زود یقهٔ ممو را گرفت. خیلی هم زود؛ و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگ‌تر که شد، متنفر بود. یک متنفر تمام‌عیار. هر ماجرای هیجان‌آور و مهمی هم که برایش تعریف می‌کردی، تهش مکث می‌کرد، توی چشم‌هایت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «ارزشش نداره!» کلا عقیده‌اش این بود که ارزش ندارد؛ هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشی‌بازی و جوانی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفده‌سالگی، جوری زندگی را سه‌طلاقه کرده بود که اسمش شد مُمو کِلوین! کلوین را علی‌باشو یادش داد. از راه مدرسه آمده بود نان بخرد ببرد خانه و کتاب‌هایش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست کنار تنورِ نانوایی آمَم‌کاظم برملا شد و مُمو تمام روز به‌اش فکر کرد. به دنیای کلوین فکر کرد. به دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر که علی‌باش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطه‌ای که همیشه توی فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پت‌وپهنش را داده بود دست علی‌باش و فرستاده بودش تا بکوبد وسط مغز مموسیاه. دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگ‌جان‌ترین مولکول هستی هم از جک و جُنب می‌ایستد و دنیا ترمز غریبی می‌کشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو می‌خواست خانه‌اش آن‌جا باشد. این شد که صدایش می‌زدند مموکلوین…

Om Podcasten

احسان عبدی‌پور - داستان‌ها و گفت‌وگوها | Ehsan Abdipoor |