هزارقصه | دوستان پیراهنی

✍️ نوشته‌ی نفیسه نصیران

🎙 قصه‌گو: سمانه گلک

👩‍🎨 تصویرگر: محمدحسین توکلی


بخشی از داستان:

هنوز شب نشده بود اما هوا ابری بود و اتاق تاریک به نظر می‌­رسید. آخر هفته بود و ارسلان و مادرش لباس پوشیده بودند و آماده بودند تا وقتی پدر از سر کار برگشت؛ همه با هم به خانه‌­ی مادربزرگ بروند. ارسلان حوصله‌اش سر رفته بود. اول خواست تلویزیون نگاه کند اما بعد پشیمان شد. فکر خوبی به سرش زد. رفت سراغ جعبه‌ی ابزار بابا و چراغ قوه را از داخل آن برداشت. داد زد: «سایه بازی، بهترین بازی دنیا است.»


- متن کامل قصه -


💈 وبسایت آی‌قصه: http://iGhe3.com/

💈 اینستاگرام آی‌قصه: Instagram.com/iGhe3

💈 تلگرام آی‌قصه: t.me/iGhe3

💈 ایمیل آی‌قصه: iGhe3.box@gmail.com

Om Podcasten

آی‌قصه؛ جایی برای قصه گفتن و قصه شنفتن! www.iGhe3.com